پشت پنجره دل تنگی در پس پرچین احساس نشسته ام
تو را می شناسم
خوب من خواسته ای تا لحظاتم را بر روی دل سفید کاغذ بیاور م
و دستانم را دراین روزهای دل تنگی با این سطرها به سوی تو دراز کنم
تو خود میدانی که چقدر سکوت شب مهتابی بر دلم چنگ میزند
ثانیه هایم را باورمن که تو هستی و عشق و پرواز
وا شکی که به دور از کینه مهمان گونه هایم می شود محصور دلم....
بیا تا ریزش کوه احساس را شنوا باشی درست مثل آن لحظه ای که کوه احساس من بر تو فرود آمد بی گمان یادت هست روزی از روزهای خدا را می گویم
تو بیا تا در چند قدمی احساس خدا به وسعت گلبرگ های گل عشق عظمت و شکوه بودنت را به استعاره بگیرم
یگانه ترینم
آرام جانم
در کوچه باغ عاطفه مثل قناری پر از طنین غزلم
نظرات شما عزیزان: